Wednesday, November 28, 2007

Sunday, October 28, 2007

عصيان خدا


گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد مي کردم
سکه خورشيدي را در کوره ظلمت رها سازند
خادمان باغ دنيا را ز روي خشم مي گفتم
برگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازند
نيمه شب در پرده هاي بارگاه کبرياي خويش
پنجه خشم خروشانم جهان را زير و رو مي ريخت
دستهاي خسته ام بعد از هزاران سال خاموشي
کوهها را در دهان باز دريا ها فرو مي ريخت
مي گشودم بند از پاي هزاران اختر تبدار
ميفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها
مي دريدم پرده هاي دود را تا در خروش باد
دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها
مي دميدم در ني افسوني باد شبانگاهي
تا ز بستر رودها چون مارهاي تشنه برخيزند
خسته از عمري بروي سينه اي مرطوب لغزيدن
در دل مرداب تار آسمان شب فرو ريزند
بادها را نرم ميگفتم که بر شط تبدار
زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازند
گورها را مي گشودم تا هزاران روح سرگردان
بار ديگر در حصار جسمها خود را نهان سازند
گر خدا بودم ملائک را شبي فرياد مي کردم
آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانند
مشعل سوزنده در کف گله پرهيزکاران را
از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند
خسته از زهد خدايي نيمه شب در بستر ابليس
در سراشيب خطايي تازه ميجستم پناهي را
مي گزيدم در بهاي تاج زرين خداوندي
لذت تاريک و درد آلود آغوش گناهي را
عصيان خدايي

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ درد آلود انسانها
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يکتا
سينه سرد زمين و لکه هاي گور
هر سلامي سايه تاريک بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
چند روزي هم من عاصي خدا باشم
گر خدا بودم خدايا زين خداوندي
کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
من به اين تخت مرصع پشت مي کردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم خدايا لحظه اي از خويش
مي گسستم مي گسستم دور مي رفتم
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم
وحشت از من سايه در دلها نمي افکند
عاصيان را وعده دوزخ نمي دادم
يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم
يا در اين دنيا بهشتي تازه ميزادم
گر خدا بودم دگر اين شعله عصيان
کي مرا تنها سراپاي مرا مي سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت
سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
خود درون سينه ها فرياد مي کردم
هستي من گسترش مي يافت در هستي
شرمگين هر گه خدايي ياد مي کردم
مشتهايم اين دو مشت سخت بي آرام
کي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
آن چنان مي کوفتم بر فرق دنيا مشت
تا که هستي در تن ديوارها مي مرد
خانه مي کردم ميان مردم خکي
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
مينشستم با گروه باده پيمايان
شب ميان کوچه ها آواز مي خواندم
شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
مست از او در کارها تدبير مي کردم
مي دريدم جامه پرهيز را بر تن
خود درون جام مي تطهير مي کردم
من رها مي کردم اين خلق پريشان را
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
جرعه اي از باده هستي بياشامند
خويش را با زينت مستي بيارايند
من نواي چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم سينه ها جايم
مسجد و ميخانه اين دير ويرانه
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم
من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستي
من سراپا عشق بودم کام بودم کام
مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
گوش بر فرياد خلق بي نواي خويش
تا ببينم درد هاشان را دوايي هست
يا چه مي خواهند آنها از خداي خويش
گر خدا بودم در سولم نام پکم بود
اين جلال از جامه هاي چک چکم بود
عشق شمشير من و مستي کتاب من
باده خکم بود آري باده خکم بود
اي دريغا لحظه اي آمد که لبهايم
سخت خاموشند و بر آنها کلامي نيست
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
زانکه ديگر با توام شوق سلامي نيست
زانکه نازيبد زبون را اين خداييها
من کجا وزين تن خکي جداييها
من کجا و از جهان اين قتلگاه شوم
ناگهان پرواز کردن ها رهايي ها
مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
آه حتي در پس ديوارهاي عرش
هيچ جز ظلمت نمي بينم نمي بينم
اي خدا اي خنده مرموز مرگ آلود
با تو بيگانه ست دردا ‚ ناله هاي من
من ترا کافر ترا منکر ترا عاصي
کوري چشم تو ‚ اين شيطان خداي من
عصيان بندگي

بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود مي رانيم اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يکتا
سينه سرد زمين و لکه هاي گور
هر سلامي سايه تاريک بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
آه ... ايا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يک زمان با من نشيني ‚ با من خکي
از لب شعر م بنوشي درد هستي را
سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شکيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم
دانم از درگاه خود مي رانيم ‚ اما
تا من اينجا بنده تو آنجا خدا باشي
سرگذشت تيره من سرگذشتي نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من زاده يک شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
من به دنيا آمدم بي آنکه خود خواهم
کي رهايم کرده اي ‚ تا با دوچشم باز
برگزينم قالبي ‚ خود از براي خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم
من به دنيا آمدم بي آنکه من باشم
روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت
ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي
مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو
کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال
رو بسوي آسمانهاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهماني بي خبر انگشت بر در زد
ميدويدم در بيابانهاي وهم انگيز
مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست
مي شکستم شاخه هاي راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست
راه من تا دور دست دشتها مي رفت
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
چيستم من از کجا آغاز مي يابم
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
از کدامين آسمان راز مي تابم
از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش
دانه انديشه را در من که افشانده است
چنگ در دست من و چنگي مغرور
يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز ايا قدرت انديشه مي بود ؟
باز ايا مي توانسم که ره يابم
در معماهاي اين دنياي رازآلود
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندي بر آن پايان و دانستم

Saturday, October 20, 2007

جنگ مذاهب در 90 ثانيه





از كريشنا تا محمد (ص) تاريخ مذاهب در 90 ثانيه

ارثيه










نيمي از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام


با دره هايش ، پياله هاي شير


به خاطر پسرم


نيم دگر کوهستان ، وقف باران است .


دريائي آبي و آرام را با فانوس روشن دريائي


مي بخشم به همسرم .


شب ها ي دريا را بي آرام ، بي آبي


با دلشوره هاي فانوس دريائي


به دوستان دوران سربازي که حالا پير شده اند .


رودخانه که مي گذرد زير پل


مال تو


دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور


که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .


هر مزرعه و درخت


کشتزار و علف


را به کوير بدهيد ، ششدانگ


به دانه هاي شن ، زير آفتاب .


از صداي سه تار من


سبز سبز


پاره هاي موسيقي که ريخته ام در شيشه هاي گلاب و گذاشته ام


روي رف يک سهم به مثنوي مولانا


دو سهم به " ني " بدهيد .


و مي بخشم به پرندگان


رنگها ، کاشي ها ، گنبدها


به يوزپلنگاني که با من دويده اند


غار و قنديل هاي آهک و تنهائي


و بوي باغچه را


به فصل هايي که مي آيند


بعد از من